در دشت آرزو فلك خنـــــــده مي كنـــــــــد ؟
بر كوه دشت زمين بشر فتنه مي كنــــــــد
من از غم سپيدار بلند مويه مي كنــــــــم
آن دشت سبز و دره به من خنده مي كند
من زير پاي ممرز و توسكا نشستـــــــه ام
كهلو جسارتي نمود به من نوحه مي کند
افرا كه قد خميده شد ، دل به شهـــــــر زد
شهري كه با وجود ش هزارفتنه ميكنـــــــد
قمري به باغ ميرو د عندليب زند پر پـــــــــر
زبعد اين همه محنت كجا لانه مي كنـــــــد
دستي شكسته بود كه چكش بپاي او زند
عمرش كوته به خانه هزار غصه مي كنـــد
درويش رهگذر كه نشست پاي انجیلــــــي
لختي رميد بديد آفتاب خنده مي كنــــــــد
اينجا سخن به كه گويي با هزار گـــــــــــله
دنيا بدست من و تو بسي گله مي كنـــــد
فردا كه طفل بخواهد زمن برگ سبـــــــــــز
چون برگ نيست لعن بر برنده مي كنـــــــد
اي چرخ كجمــدار در ايـن دشت آب نيست
در زير سنگ مـــــگر آب ذخيره ميكنــــــــــد
آنجا كه چچلي تپ تپ آب هم به من نــــــداد
نفرين كنـــم به او كه درخت را پيه مي كند
راش بلند كه از ريشه اش آب مي دود
افتاده بر زمين و بزاري خنده مي كنــــــــــد
(شعر از کجوری نفتچالی)
منبع:laforee-ziba.blogfa.com
نظرات شما عزیزان: